نویسه جدید وبلاگ

متن نویسه...

جهانی که در آن جایی برای دلقکها نیست

 

تمامی عمر سختی کشیدن از قلمرو قدرت ناقص انسان به دور است . می توان گفت واقعا و به معنای حقیقی کلمه هیچ قابل درک وتصور نیست . آدمی که یک عمر تمام دلقک باشد و عاشقانه بکوشد تا لبی را بجنباند و خنده بر لبها هدیه کند بعد از پنجاه سالگی تنها دو مکان راحت دارد که در آن لحظه ای سر بگذارد یا لای جوب یا یک قصر . حد وسطی نیست . تمامی اعتدالها پایان می پذیرد و باید این هنرمند چهار دستو پا برای زندگی بکوشد و در آخر با جنگی نابر ابر میان عشق و ضرورت در اوج تنهایی وبی کسی جان خسته بر بالین مرگ بگذارد .آری آنجاست که به آرامش ابدی می رسد به یک سعادت خیال انگیز و رویایی با شکوه و مقدس به سکوت محض به سفیدی تام . به جهانی به دور از ادمها و آرزوهای نفرین شده شان . به یک شهری بدون سکنه با کوچه خیابانهای طویل بی انتها که جز صدای وهم انگیز بادهای شامگاهی هیچ حسی در آن توان نفس کشیدن را ندارد . در اینجا می باشد که قرارداهای طبیعی و غیر طبیعی هیچ تا ثیری در مسیر جریان زندگی ندارد . نمی شود گفت که چرا اینچنین شد ؟ او سالها در جهانی پر از جنگ میان خوشبختی ها یکه

و تنها کوشید تا به سعادت ابدی  برسد که به ناگاه در مکانی بی نام نشان تسلیم مرگ شد . بادی او را به جهانی از رویا های بر باد رفته اش برد و آنجا نیز بی کس ماند در آغوش رنج. پس کجا می شود رفت این خوشبختی کجاست ؟ این کلمه ای  دیگر هیچ بار عاطفی و انسانی را در خود حمل نمی کند .به جز واژه های سردو خسته ای که از زنجیر ه بی مفهوم کلمه ها و جمله ها خسته شده اند و خواستار رهایی هستند . آواهایی که جا و مکان خود را تغییر دا ده اند به طور کلی یک تغییر همه جانبه . چه می شود گفت  که دیگر به جای آدمها ابز ار های دست سازشان لب به سخن گشو د ه اند  و در تصمیم گیر یهای مهم  نسبت به آیند ه جنگ و زندگی صحبت می کنند این بیگا نگی  این وحشت این درد را  با چه مرحمی می توان التیام بخشید ؟ چگونه  می توان در  بر ابرمجمع ابز ار های مسی اهنی  و برونزی  که یک تصمیمی نو و جدید برای فراموشی دلقک داستان ما می گیرند  ساکت نشست ؟او اکنون دو قرن آزگا هست که به دنبال خوشبختی هست او هزاران سال است که تنهاست .اکنون با را ن شروع به باریدن کرد لحظه ای قلم را به روی کاغذ گذاشتم تا از پشت پنجره به باران نگا ه کنم به این پاکی به این عشق بی انتهای خدا . خدای دلقکی که اکنون نمی دانم در کدامین خیا بانی یا کوچه ای در حالی که چمدان پر از ابزارهای بازی اش را در دست دارد گریه کنان و خیس باران به سو یی می رود .






نظرات:




گزارش تخلف
بعدی