نویسه جدید وبلاگ

متن نویسه...

من نویسنده و کارگردان و... نیستم.

 

ده سالم بود که برادر کوچکتر از خودم را بخاطر اینکه کتابهای داستان به جا مانده از پدرم را با شوق و اشتیاق بی نظیر کودکانه اش مطالعه می کرد مورد دعوی قرار می دادم . به هر نحوی که شده می خواستم  تمر کزش را به هم بزنم تا نتواند خوب کارهای خودش را که تا حدودودی از پدرم به ارث برده بود انجام بدهد. سر وقت مطالعه می کرد . با ان سن کم که هنوز دبستان بود داستانی را که بعدها برای من دنیای از عشق و زندگی را بخشید کلمه به کلمه بررسی می کرد. درست یادم به عوض لجاجتهای من همیشه می گفت: برو و برای خودت این کتاب  را پیدا کن مگر نه هیچ وقت نخواهی توانشت راز داستان دو شهر و اسرار نهفته در اعماق اقیانوس هستی را که راهگشای جاده پرپیچ و خم زندگی هست را بدست بیاوری. تو باید جای جای این دو شهر را وجب به وجب با ایمانی استوار و عشقی بی پایان بگردی تا به ساحل دریای به عمق بیست هزار فرسنگ برسی . انجا نقطه پایان است . حتی ادرسی هم به من داده بود . در هر حال باید ان سفر را اغاز می کردم . من بزرگتر از برادرم بودم .پس باید هم زودتر از او ان دو داستان را به پایان می رساندم. دو داستان از دو نوینده مشهور . چارلز دیکنز و|زول ورن. باید کاری می کرد م که  او متوجه می شد من هم می توانم . داستان دوشهر و بست هزار فرسنگ زیر دریا را بخوانم. او بیشتر وقتها می گفت : استاد چارلز را بیشتر دوست دارد . واین دوست داشتنها م بیشتر عصبانی می کرد. ولی من می دانستم که معمای بین دو شهر و اعماق دریا چقدر مهم بود که برادرم بیشتر وقتها عکس استاد چارلز را نقاشی کرده و در مقابل کتاب زول ورن می گذاشت و می خندید. به هر حال باید تصمیم خود را می گرفتم . و همین کار را هم کردم.

در اغاز سفر تمام خیابانها و کوجه های شهر برای من مثل یک کابوس می امدند . عکس استاد را برادرم با مداد ررنگی نقاشی کرده  و زیر ان ادرس کتابخانه را نوشته بود . ان لحظه ای که بار سفر را می بستم در استانه ایستاده بود . گفت : موقعی که به دنبال ادرس می گردی به چهره ادمها نگاه کن. گاهی وقتها استاد  معشوق خود را پناه می دهد . شاید روزی خود استاد را پیدا کنی . به همین خاطر به هر جا و به هر شخصی که می رسیدم به چهر هاش نیز خوب دقت می کردم . زندگی را با تمام  ادمها بناها و کارخانه ها پشت سر می گذاشتم که نا بهنگام در ابهامی ار جنس جستجو با دی از جانب غرب شروع به وزیدن گرفت . در یک لحظه زمین وزمان در هم کوفته شد . کودکانی را دیدم که با پاهای برهنه فریاد زنان به سوی می دویدند. و پدرانی که برای پناه دادن به فرزندانشان از روی اتش عبور می کردند . در حجمی از رویا های رنگا رنگ  با حسا دتها و شرمها و عشقهای نهان و عاقبت در وهمی به نام کتاب گم شدم . مثل ان کسی  که  چشمهایش را ببندند و به اقیانوسی به سپارندش رها شدم . ایا من رها شده بودم ؟ بعد ها فهمیدم . هنوز باور هایم مر ا در خود هضم می کردند . وقتی زیر چشمی خودم را پاییدم در میان موجهای وحشی در یای بودم  و  به عمق می رفتم تا راز داستان دو شهر و سحر دریا را به دست بیاورم . خبری ار استاد نبود . نگاهی به انگشتهایم کردم بیست سال به عمرشان افزوده شد ه بود و من هنوز در سفر وهمی خویش بودم.

وقتی چشمهایم را باز کردم متوجه شدم که از پله های بالا می روم . نگاهی به ادرس کردم . در طول سالیان سفر کلماتی از ادرس پاک شده بود حتی عکس استاد به طور کلی حذف شده و از ورق پاک شده بود . ولی من تصویری ذهنی از او داشتم . چقدر شگفت انگیز بود . این چه مکانی است که در ان ایستاده ام ؟از  لا به لای پله ها علفهای هرزی رویده بود . دستی به گل   برگهایشان کشیدم و چقدر لطیف بودند . قطره های شبنم به من گفتند که نزدیکیهای سحر است بهتر ان است که  ما را رها  کنی و از پله ها بالا بروی که شاید به خواسته  ات برسی . هر چه بالاتر می رفتم متوجه می شدم این بنا خالی از سکنه است . در اولین نگاه سالنی در برابرم ظاهر کم نور . به طوری که انتهای سالن کاملا تاریک بود. یک لحظه بی حرکت ایشتادم . در این لحظه صدای در ذهنم موج زد . صدای برادرم بو که به ارامی تکرار می کرد که برو برو جلو و سر در اولین اتاق را بخوان . برو که جویند ه یابند ه است . نزدیکتر که شدم با اتاقهای قفل شد ه روبرو شد م که قفلهایشان کاملا پوسید ه شده بود سر در اولین اتاق را خواندم: کتا بخانه مرکزی . در زیر با خط ریز : محل توزیع رمان و نمایشنامه .  بی حس شدم . گفتم : صاحبان این ملک کجا ممکن است رفته با شند ؟ کی رفتنن؟ من چه کار می توانستم بکنم جز اینکه تمام در ها را با خشم و نفرت بشکنم . استین را بالا زده  تکه اهنی را که به گوشه افتاده بود بر داشتم و افتادم به جان  در های قفل شده . سالن در هایا هوی زدو خورد چوب و اهن و دستهای خونین من شگفت زد ه شده بود که این چه صدای است که بعد از سالهای بسیار ما را از خواب بیدار می کند؟من تلاش می کردم در ها را بشکنم اما رفته رفته زمزمه های نا مفهومی تو ام با قهقهه از انتهای سالن به من نزدیک می شدنند که از شدت ترش ان بنای افسون گشته را ترک گفتم رفتم .در حالی که با عجله از پله ها پایین می امدم علفها زیر پایم له می شدنند و این جمله هنوز در مغزم تکرار می شد : تو با ید ان  دو کتاب را پیدا کنی .

از ده ها برف ده ها باران و ده ها پاییز گذشتم . دیگر پاهایم توان سفر نداشت که افتادم . لبهایم از عطش سوخته بود و من اکنون در بیابانی برهوت اخرین نفسهایم را می کشیدم . که دستی مرا بیدار کرد . خم شده و نگاهی کردم . ای خدا من چه می دیدم ؟ یعنی او واقعا خودش بود  اری استاد  با لا سرم ایستاده بود .  نگاهی به دستش کردم دو نسخه از کتاب در دستش . از شوق دیدار ش  زبانم بند شد . استاد جام ابی به من داد و کنارم نشست و گفت : اری پسر م تو در انتها راز داستان را پیدا کردی . گفتم استاد کو ؟ جواب داد حالا گوش کن : باید می دانستی که در وهمی به بلندی تاریخ گم شده ای که فهمیدی . در اوج عاسقی با حسد  مرزهای عاشق و معشوق را محو کردی  . ان عشق اتشین تو به نوشتن و کتاب از جنس خیال و کابوس بود که اکنون باز یافت کردی. اری استاد حرفهای زیادی به من زد از انسان عشق و ضرورت عشق ورزیدن. از تصمیم و حرکت از خواندن و به دور نه اند اختن و از اغشته شدن به عشق حقیقی. خواندن خواندن و دوباره خواندن. دستی که مر ا بیدار کرد دست استاد بود وبس . داشت به سوی نور می رفت به اوج اسمان و ان دو کتاب را به من داد با اخرین حرفش : برو و برگرد به پیش برادرت و کتابها را به او بده تا بقیه داستان را برای تو بخواند .






نظرات:




گزارش تخلف
بعدی