نویسه جدید وبلاگ

متن نویسه...

حکایت مرگی یک فریاد.

 

بیش از نیم قرن است که در سراسر جهان تمامی مردم به سینما می روند و سحر و جادوی تصاویر  زند ه ای که روی پرده سینما نمایان می شود آنها را به تمامی در خود فرو می برد و این موجود ذهنی را در گیر ودار تمام ملالتهای تمدنی که اور را در بر گرفته است در خود می پیچد . ولی در هر  حال انها می روند تا نفریح کنند لذت ببرند مانند وقتی که به سعادت و خوشبختی فکر می کنند .این هنر اگر  چه ریشه دوانیده به کلی به سبب شا هکارهای هنریش نیست بلکه طرز با زگویی داستان و زندگی در سینماست که هم دل و هم تخیل تماشا گر را در بر می گیر د. حال جای بسی شگفتی است که این هنر با تاریخی به گستره زندگی در سرزمین ما به سرعت نور رو به زوال و اتمام است . دیاری که در ان نیز دلی می تپد و رویای نفس می کشد . من از شهر خودم حرف می زنم آری پارساباد مغان. شهری که در آن تولد یافتم و با تمام وجود تمام خوشبختیها و دلتنگیهایش را استنشاق نمود ه بزرگ شدم .و روزی متوجه شدم که تخیل من نیز  نیازی به این هنر دارد اما به یکباره تمای در ها به رویم بسته شد . در آغاز با خاکستر ی از این هنر روبرو شدم که ادمهای ناشناسی خاکستر فیلمهای سوخته سینما انقلاب پارساباد را به  کیسه های مخصوصی می ریختند و مهر محرمانه به روی ان می زدند و می گفتند: عزیزان این یک ائین است که برای هر مرده ای مجلس تدفین یاد می کنند و من به دنبال انها افتادم یادم هست انها نیز کفش نداشتند درست مثل تمامی معشوقه های عاشق سوخته . خاکستر را با مراسمی به رود ارس ریختند در اخر مردی که بلیط فروش بود و خرج مکتب و زندگی فرزندانش از سینما بود حرف اخر را زد : ما اورابه اب سپردیم چون اب مقدس است باشد که روزی این هنر مرده در سرزمین ما در رگهای مردگانمان تولدی دوباره بیابد و تا روح  گریفیث و پوتمکین ان دل سوختگان هنر سینما ارام گیرد . او گریه کنان دور شد . و ما یک دست و هم صدا از زبان سینمای در اتش سوخته شهر مان این قطه شعر را تکرار کنان اب را با تمام ذره ذر ه سلولوئید های سوخته نگاتیوها ترک گفتیم . 

 

اکنون در پستی بلندی امروز ایستا ده ام

بی هیچ یاری .

انگاه که

در زیر اب

تمامی

فریادهای جهان را

یکجا جمع کردم 

فریاد من یگانه فریادی بود بی یار

تنها .

وه

چه زیبا می توان سرود

حکایت مرگ

فریادی را.






نظرات:




گزارش تخلف
بعدی